مقدمه
دیگر چیزی به نیمه شب باقی نمانده است. ساعت ده دقیقه به دوازده را نشان میدهد و دخترک نازنینی به نام “سارا” روی کاناپه خواب و بیدار دراز کشیده و منتظر آمدن پدرش “جول” است. “جول” به خانه میآید و “سارا” با تبریک روز تولد و دادن هدیهای به پدرش او را غافلگیر میکند. چند ساعت بعد درحالی که شهر “آستین تگزاس” در خواب فرورفته بود صداهای مهیب انفجار و آتشسوزی این آرامش را برهم میزند و همه در خیابانها میریزند. گویا نوعی بیماری گیاهی از نوع قارچ “Cordyceps” وارد بدن انسانها شده و ژنتیکشان را تغییر داده و آنها را به موجودات ترسناکی تبدیل کرده است. این ماده مستقیم از قسمت راست جمجمه وارد میشود و در آنجا رشد پیدا میکند؛ بهطوری که تمام سر را میگیرد و دیگر آن فرد اختیار رفتارهای خودش را ندارد. در این آشوب، جول و سارا در خانه هستند و با اضافه شدن برادر جول به آنها یعنی “تامی”، هر سه نفرشان سوار ماشین میشوند و سعی دارند تا از این هرج و مرج جان سالم به در ببرند. شهر پر است از ماشینهای تصادف کرده و آدمهای بیخانهمان. در این میان که دختر و پدر و عمو در ماشین نشستهاند و در مسیر جاده حرکت میکنند، یک اتومبیل به ماشین “تامی” میخورد و آن را خراب میکند. پای “سارا” در این تصادف آسیب میبیند و باید بقیهی راه را در بغل پدرش باشد. عمو تامی هم راه را برای جول که با پای پیاده میدود باز میکند. میروند و میروند تا اینکه یک مامور امنیتی جلویشان را میگیرد و بهشان شلیک میکند. “سارا” تیر میخورد و درحالی که از درد گریه میکند، در دستان جول جان میدهد و میمیرد و التماس و زجههای پدرش هم نمیتواند او را زنده کند.
بیست سال به همین شکل سپری میشود. در این بیست سال عفونت و بیماری همچنان در میان انسانها به رشد و نمو خود ادامه داده است و دارد تمدن بشری را نابود میکند. دیگر نه خانهای مانده و نه زندگی و نه خانوادهای. آن شهر پر زرق و برق پر شده از افراد بیماری که مانند وحشیها به جان هم افتادهاند و یکدیگر را نابود میکنند. به همین دلیل حکومت، منطقههای قرنطینهای در هر شهر و ایالت ساخته است که بهشدت هم محافظتهای نظامی شدیدی از آنها میشود. تقریبا اکثر بازماندگان در این منطقههای قرنطینه زندگی میکنند. تعدادی از آدمها، شهرکهای مستقلی برای خودشان ساختهاند و افرادی هم مدام در گردش از جایی به جای دیگر هستند. در راستای این سختگیریها، گروهی شورشی و مخالف حکومت به نام “کرم شبتاب” هم روز به روز دارد قدرت میگیرد تا مقابل حکومت نظامی قرنطینه مقاومت کند.
تحلیل مقدمه
فصل افتتاحیهی “آخرین ما” بدون شک شاهکار است. شاهکاری که در کمتر از نیم ساعت بلایی بر سر احساساتتان میآورد که آن سرش ناپیدا! شما را میخنداند، به شما آرامش میدهد، آرامشتان را میگیرد و شما را به گریه میاندازد. در همین مدتزمان اندک تمام این بلاها را برسرتان میآورد و آنجاست که شما خودتان را به دست بازی میسپارید.
بگذارید ماجرا را مرور کنیم. در ساعت ۱۱:۵۰ شب ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۳ “سارا” بر روی کاناپه دراز کشیده است. او خواباش میآید اما نمیرود بخوابد. حتی “جول” در یادداشتی بر روی یخچال برای دخترش نوشته بود که “من امشب دیر میام خونه دختر کوچولو تو خودت غذا درست کن و زود بگیر بخواب” اما با این حال باز هم دخترک نمیخوابد؛ چرا؟ چون امروز تولدت پدرش است و نمیخواهد تولد پدرش را فردا به او تبریک بگوید. این سکانس رابطهی عاطفی عمیق “سارا” و “جول” را نشان میدهد. این رابطه عمیقتر جلوه میکند وقتی که “جول” به خانه میآید. در این لحظه “سارا” خواباش برده بود که ناگهان از خواب میپرد و به ساعت روی دیوار نگاه میکند و میبیند نکند ساعت از ۱۲ گذشته باشد (روز تولد جول تمام شود) و تولد پدرش را تبریک نگفته باشد اما هنوز چند دقیقه به نیمه شب باقی مانده بود و خیالش راحت میشود. چقدر قشنگ ذره ذره به این رابطه نزدیک میشویم. سارا در متن ماجراست. او کادوی پدرش را میدهد. مثل اینکه جول مدام از ساعت شکستهاش شکایت میکرد و سارا از بس به فکر پدرش بود برایش یک ساعت جدید هدیه میگیرد. این ساعت مچی برای جول خیلی ارزشمند است. پس از یک ساعت و چهل دقیقه حرف زدن و تلوزیون تماشا کردن سارا در کنار پدرش بر روی مبل خواباش میگیرد. دقت کنید که “جول” او را بغل میکند و به تخت خواباش میبرد تا باز هم شاهد یک صمیمیت دیگر باشیم.
اتاق “سارا” با ما حرف میزند! میگوید “سارا” به فوتبال آرژانتین علاقه دارد و در تیم فوتبال دختران بازی میکند. البته ملیت “گوستاوو سانتائولالا” آهنگساز بازی در انتخاب این کشور بیتاثیر نبود. عکسهای روی دیوار میگوید فوتبال “سارا” بسیار خوب است و موفق به دریافت جایزه و مدال در این زمینه شده است. عکس دیگری میگوید سارا مادرش را از دست داده و تنها با پدرش زندگی میکند. همچنین “عمو تامی” رابطهی نزدیکی با آنها دارد و عکساش در اتاق “سارا” و اتاق نشیمن دیده میشود. تا اینجا بازی میخواهد آرامش مطلق را به بازیکننده منتقل کند که میکند و صد البته شخصیت “سارا” را برایمان آشنا و آشناتر سازد. اما همه چیز از آن زنگ تلفن لعنتی شروع میشود. زنگ زدن همیشه نماد اعلام خطر و آگاه کردن مردم از این خطر بوده است. “سارا” ساعت ۲:۱۵ شب تلفن را خوابالو خوابالو برمیدارد و صدای “عمو تامی” را میشنود که اصرار دارد با “جول” صحبت کند اما تلفن قطع میشود. اولین اتفاق عجیب! “سارا” هنوز خواب از سرش نپریده و بازی کنترل “سارا” را با هوشمندی هرچه تمامتر در اختیار بازیکننده قرار میدهد. “سارا” نقش کسی را ایفا میکند که از چیزی خبر ندارد و باید با همین بیاطلاعیاش همراه با او بمانیم و به جلو برویم. این انتخاب عالی است. “بابا؟.. بابایی؟” “سارا” پدرش را صدا میکند اما انگار “جول” در خانه نیست. نگران میشود. به اتاق خواب جول میرود اما خبرهای عجیبی از اخبار تلوزیون میبیند و میشنود. نگرانیاش بیشتر میشود. از پلهها پایین میرود. صداهای انفجار و آتشسوزی از بیرون میآید. از پشت پنجره ماشینهای پلیس را میبیند که با سرعت میروند. ما همچنان کنترل سارا را در اختیار داریم و به دنبال “بابایی” میگردیم و لحظه به لحظه هم نگرانتر از قبل میشویم. تا اینکه بالاخره “جول” هراسان وارد میشود. در این میان یکی از همسایههای نزدیک به نام “جیمی” بیمار شده و وارد خانه میشود که “جول” اورا میکشد. “سارا” ترسیده و اوضاع بههم ریخته است. تا اینجا چقدر تبدیل ریتم آرامش به نگرانی و ترس و اضطراب عالی پرداخت شده نه؟
حالا بازی ما را با یک پیشزمینهی درست که از ابتدا نشانمان داد به بیرون از خانه و برای اولین بار در شهر هم میبرد. حالا دیگر فقط یک “جیمی” به خانه نمیآید که بیمار شده باشد بلکه کل شهر به جان هم افتادهاند. همهجا آتش گرفته، همه در حال فرار کردن هستند و دیگر از آن آرامش خبری نیست. کار فصل افتتاحیه هنوز با شما تمام نشده است. بعد از کشتن “جیمی”، “سارا” به “جول” میگوید که نباید او را میکشد. حتی در جاده “سارا” میخواهد که به آدمهای کنار خیابان کمک کند. این رفتار را بگذارید کنار انتظار کشیدن برای پدرش تا نیمه شب. بازی از همان ابتدا بر شخصیتپردازی “سارا” تمرکز کرده است و یک دختر دوازده سالهی زیبا و البته مهربان را نشانمان میدهد که عاشقاش میشویم. در راه، بعد از تصادف با ماشین، پای “سارا” آسیب میبیند و “جول” باید برای ادامهی مسیر او را بغل کند. یکبار دیگر نزدیکی پدر و دختر به تصویر کشیده میشود و اینبار کنترل “جول” را در اختیار میگیریم تا این رابطه به صورت دو طرفه احساس شود. وقتی در این هرج و مرج پدر و دختری اینچنین عاشقانه همدیگر را بغل کردهاند ناخودآگاه صمیمیت این دو بیشتر احساس میشود. این صمیمیت ادامه دارد تا اینکه آن مامور امنیتی لعنتی به سمتشان شلیک میکند و “سارا” در آغوش پدرش میمیرد. سارا گریه میکند؛ سارا درد میکشد؛ دختر بچهای که مهربان است و زیبا؛ کسی که حالا خیلی خوب میشناختیماش میمیرد. موسیقی سوزناک گوستاوو نواخته میشود و از چشمان سنگ هم اشک بیرون میریزد. اگر این سکانس اشکتان را درنیاورد مشکل از شماست و باید یک فکری بهحال خودتان بکنید. فصل افتتاحیهی شاهکاری که احساساتتان را بدجوری اذیت میکند و هر بلایی که بخواهد بر سرش میآورد.
تیتراژ شروع بازی به شکل حیرتانگیزی با حال و هوای آنچه که دیدم جور در میآید. تیتراژ اخبار است. اخباری که میگوید پله پله در این بیست سال چه اتفاقاتی افتاده و این بیماری چگونه انسانها را به عقب کشانده و باعث شده تا موضع تدافعی بگیرند و از تمدن و شهرنشینی دور شوند. فرم اخبارگونهی این اطلاعیهها با ریتم تندی که دارند به همراه موسیقی اصلی بازی یک تیتراژ عالی را ساخته و پرداخته کرده است تا تازه بازی شروع شود!
تابستان
از آن ماجراها بیست سال میگذرد. جول که هنوز هم مرگ سارا را از یاد نبرده است در منطقهی قرنطینهای در بوستون زندگی میکند. البته او تنها نیست و بانویی تقریبا ۳۰ ساله به نام “تس” را در کنار خود میبیند که دوست و همخانهاش محسوب میشود. “جول” و “تس” برای خودشان شغلی دست و پا کردهاند که آن شغل، قاچاق و تجارت اسلحه با بازماندگان خارج از شهر است. زندگی یکنواخت آنها همچنان ادامه داشت تا اینکه “تس” متوجه میشود مردی به نام “رابرت”، که یک گنگستر محلی است تمام اسلحههای انبارشان را فروخته و سرشان را کلاه گذاشته! “جول” و “تس”، پس از جستوجوهای زیاد “رابرت” را پیدا میکنند و از وی حرف میکشند تا بالاخره متوجه میشوند او اسلحهها را به گروهی به نام “کرم شبتاب” فروخته است. “تس” که عصبانی شده بود “رابرت” را میکشد اما در همین لحظه این دو بازمانده با رهبر “کرم شبتاب” یعنی “مارلین” مواجه میشوند. “مارلین” به آنها پیشنهاد میکند که دوبرابر اسلحههای انبار را بهشان بازمیگرداند به شرطی که در ازایاش کاری انجام دهند. آن کار هم قاچاق یک دختر ۱۴ ساله به نام “الی” است که در یکی از گروههای کوچک “کرم شبتاب” در مرکز شهر پناه گرفته! پیشنهاد وسوسه کنندهای است که “جول” و “تس” هم آن را قبول میکنند و “الی” را برمیدارند و مخفیانه و شبانه میزنند به چاک! اما چندین مامور امنیتی جلویشان درمیآیند و به سالم بودن “الی” شک میکنند. بعد از پشت سرگذاشتن ماموران و کشتنشان، “جول” و “تس” متوجه زخم روی بازوی “الی” میشوند و فکر میکنند او بیمار است. اما “الی” توضیح میدهد که این زخمها مال سه هفته پیش هستند درحالی که هرکس این علامت را داشته باشد حداکثر تا دو روز خواهد مرد. بنابراین آنها درمییابند که “الی” در مقابل بیماری مقاوم است و کلید کشف واکسن ضدبیماری برای پزشکان محسوب میشود. هوا کمکم به سمت و سوی روشنایی پیش میرود و خورشید طلوع میکند اما سه بازماندهی قصهی ما همچنان به راهشان ادامه میدهند تا “الی” را به گروه “کرم شبتاب” برسانند. “تس” در میانهی راه متوجه میشود که به بیماری آلوده شده و از جول میخواهد “الی” را بردارد و او را ترک کند. با اصرار زیاد “تس”، سرانجام “جول” و “الی” از آنجا میروند و “تس” را میان چندین مامور امنیتی تنها میگذارند. بنگ.. بنگ..! “تس” هم کشته شد.
تحلیل تابستان
تابستان طولانیترین فصل بازی است؛ چراکه وظیفهی سنگینی بر عهده دارد. مهمترین وظیفهی تابستان معرفی است. معرفی جول که پس از بیست سال به چه حال و روزی افتاده و دیگران که با او در ارتباط هستند. آخرین سکانسی که از جول دیده بودیم مرگ دخترش در آغوش او بود. اولین سکانسی هم که بعد از بیست سال میبینیم بعد از همان کات با جول شروع میشود و این یعنی همچنان جول نمیتواند دخترش را فراموش کند. ساعتی که سارا به جول هدیه داده بود هنوز که هنوزه در دست او است که دلیل دوم فراموش نشدن سارا را نشان میدهد. ساعتی که علارغم شکسته شدن باز هم لحظهای از دست جول جدا نمیشود و یاد سارا را هیچوقت از بین نمیبرد. تابستان آدمهای دیگری را هم معرفی میکند. از “رابرت” و “مارلین” گرفته تا “تس” و “الی” و بقیهی افرادی که بر سر راهمان قرار میگیرند. تابستان منطقههای قرنطینه را نشانمان میدهد؛ گروه شورشی “کرم شبتاب” را معرفی میکند و یک دنیای آخرزمانی با انسانهای سالم و بیمار و کلیکرها را بهمان میشناساند. پس همهی این وظیفههای سنگین بر دوش تابستان است و حق دارد طولانی باشد!
شاید به اندازهی فصل افتتاحیه به چشم نیاید اما تابستان اوضاع و احوالاش احساسیتر میشود. “آخرین ما” از مرگ و زندگی میگوید. از فدا کردن و گذشت؛ از عشق از نفرت از بهدست آوردن چیزی در ازای از دست دادن دیگری. “آخرین ما” همهی احساسات دنیا را چنان در وجودتان تزریق میکند که از این دنیا فارغ میشوید و خود را به دنیای آخرزمانی آن میسپارید. سکانس کشته شدن “تس” را بهیاد بیاورید. به ظرافت چگونه مردن او دقت کنید. مرگ “تس” در کاتسین نمایش داده نمیشود و فقط از دور صدای شلیک گلوله را میشنویم. این سکانس از لحاظ فرم عالی است. “جول”، “تس” را از دست داده و با “الی” تنها میشود. درواقع سرنوشت کسی را بهنام “تس” از “جول” میگیرد که شریک تنهاییاش بوده و بدون “تس” جول تنها میماند. اما این اتفاق در ناخودآگاه “جول تاثیر مستقیم دارد. “جول” دیگر “تس” را ندارد. چرا؟ بهخاطر الی! سرنوشت در ازای “تس” چه چیزی را به جول میدهد؟ پاسخ باز هم “الی” است. به شکل بسیار ظریفی روایت قصه همواره تا انتها رابطهی “جول” با “الی” را نزدیک و نزدیکتر میکند. قبل از چکش زدن به این رابطه بگذارید همراهانمان را در تابستان مرور کنیم.
تابستان برای پویا کردن اتمسفر آخرزمانی دنیای بازی و نشان دادن انسانهای سالم دیگری مانند “جول” و “الی”، افرادی را برسر راه این دو بازمانده قرار میدهد که تا مدتی همسفرهای خوبی محسوب میشوند. اولین همسفر آنها، “بیل” نام دارد. یک مکانیک جدی، خشن و مقرراتی! در همین مدت کوتاه او را میشناسیم و برایمان شخصیت میشود. او فرد تنهایی است که حال و هوای سخت روزهای پس از گسترش بیماری روی اعصاب و رواناش تاثیر گذاشته و بهشدت عصبی جلوه میکند. اما در سکانس زیبایی میبینیم همین فرد خشن و جدی، با دیدن صحنهی بهدار آویخته شدن همکارش به گریه میافتد و بازی هم اصلا نمیخواهد اشکتان را دربیاورد یا از این ادا و اطوارها داشته باشد چون چند ثانیه بعد قرار است خبر خوشحال کنندهای بشنویم. بلکه این سکانس فقط و فقط میخواهد بگوید که در این بیست سال آخرزمان چه برسر آدمها آمده و ممکن است انسانهای دلرحمی مثل “بیل” را هم اینگونه عصبی و خشن جلوه دهد. تا فشار روحی این دنیای آخرزمانی برایمان آشکار گردد.
همسفرهای دیگری که با “جول” و “الی” همراه میشوند “هنری” و “سم” نام دارند. دو برادر سیاهپوستی که برخلاف بیل بسیار گرم و صمیمی هستند. هنری تقریبا جوان و “سم” هم سن و سال “الی” است. اما دلیل آشنا شدن با این دو برادر چیست؟ بازی میخواهد بر احساس تکیه کند. به همین منظور ابتدا “بیل” را که تنها و بیکس بود بر سر راهمان قرار میدهد تا ببینیم تنهایی در این آخرزمان از هر چیزی بدتر است. پیش از آن هم “جول” را درحالی به ما معرفی کرد که با “تس” بود اما مرگ وی، “جول” را تنها گذاشت. فلسفهی حضور “هنری” و “سم” نیز همین است. آنها شاد هستند چون همدیگر را دارند و هنوز تنها نشدند. این دو بازمانده چند سکانس جاودانه را در بازی خلق کردهاند تا حضورشان همواره در ذهن بازیکننده باقی بماند.
روز بود. جول، الی، هنری و سم داشتند جادهها را پشت سر میگذاشتند و هر از گاهی هم ساختمانهای اطراف را میگشتند تا اینکه سم از یک اسباببازی آدمآهنی خوشش میآید و میخواهد آن را در کولهاش بگذارد که هنری میگوید باید فقط لوازم حیاتی را با خودمان بیاوریم. همان شب چند سکانس عالی میبینیم. ابتدا گپ زدن “جول” و “هنری” بر سر موتورسیکلت به همراه شام خوردن به تصویر کشیده میشود که صمیمی شدن بیشتر بازماندههای تازه وارد را نشانمان میدهد. دقت کنید “سم” در این صحنه حضور ندارد. “الی” سفرهی شام (!) را ترک میکند تا “سم” را از تنهایی دربیاورد و چند کلامی با او حرف بزند و سورپرایزش کند. اما سورپرایز “الی” چیست؟ “الی” همان آدمآهنی را که سم اجازه نداشت با خودش بیاورد در کولهاش گذاشته بود تا مخفیانه به “سم” بدهد و او را خوشحال کند. میبینید؟ الی هم مثل سارا مهربان است. “سم” اصلا از این کار “الی” خوشحال نمیشود و در عوض سوالهایی راجع به ترس، تبدیل شدن به موجودات ترسناک، بیماری و مرگ میپرسد. دلمان شور میافتد! متوجه میشویم او بیمار است و فردا صبح “سم” به همان موجودات ترسناک تبدیل میشود. هنری به ناچار برادرش را میکشد! هنری شوکه میشود. او دیگر نمیتواند شاد باشد چراکه با مردن برادرش تنها شده. او دیگر هدفی برای زنده ماندن در این آخرزمان لعنتی ندارد. او خودکشی میکند و ما غرق در آهنگ گوستاوو میشویم. نه اشتباه نکنید! بازی نمیخواهد راه به راه اشکتان را دربیاورد بلکه به صورت غیر مستقیم به جول میفهماند تنها ماندن در این جهنم وحشتناک است. البته “جول” هنوز آنقدرها هم تنها نیست و “الی” را در کنارش دارد. اما نوبتی هم که باشد نوبت رابطهی “جول” و “الی” است!
تابستان با جول شروع میشود. با غم از دست دادن دخترش بعد از بیست سال! با زندگی کردن در منطقههای قرنطینهی بوستون که هرکه بیمار باشد بیرحمانه کشته میشود. با قاچاق اسلحه و تجارتشان! تابستان جول را در چنین جاهایی با چنین خصوصیاتی معرفی میکند. اولین سکانس معرفی جول و الی به هم را به یاد بیاورید. فوقالعاده است. “الی” به مارلین میگوید من با این مرد جایی نمیروم. جول هم به مارلین میگوید با این دختر آباش در یک جوب نخواهد رفت. دقت کردید چه شد؟ در واقع الی و جول به شکل غیر مستقیم دارند به هم میگویند از هم خوششان نمیآید. بعد از این رفتار بد، یک رفتار خوب داریم. آن سکانسی که “جول” و “الی” منتظر “تس” هستند. “جول” دراز کشیده و “الی” به او میگوید ساعتات شکسته است. همین دیالوگ کافیست تا جول را بعد از بیست سال به فکر “سارا” بیاندازد. با این دیالوگ جول به خواب عمیقی فرو میرود که نشان دهندهی آرامش گرفتن او است. وقتی “جول” بیدار میشود دوربین از روی شانهی او به “الی” نگاه میکند و بعد هم “جول” را درحال روشن کردن فانوسی میبینیم. این یعنی رابطهی جول و الی یک قدم به هم نزدیک شده است. حالا باز هم رفتارهای بد را داریم! بعد از اینکه “جول” متوجه زخمهای روی بازوی “الی” شد نمیخواست باور کند او راست میگوید و درواقع میخواست شرش را از سرش کم کند. همچنین وقتی “تس” کشته شد رفتار بد “جول” ادامه پیدا میکند به نوعی که برای “الی” قوانین پادگانی شرح میدهد که هرچه او بگوید باید انجام دهد و از این حرفها! این یعنی من تو را به زور دارم تحملات میکنم پس به حرفهایم گوش کن تا سریعتر تو را تحویل بدهم و این ماجرا تمام شود! درست مثل تجارت یک اسلحه!
در کارگاه بیل بودیم که “جول” به “الی” اجازه نداد تا برای خودش اسلحه بردارد. جلوتر که رفتیم یک انسان بیمار شده سعی داشت تا “جول” را بکشد و کاری هم از دست مرد خستهی قصهی ما برنمیآمد که در این بین “الی” اسلحهای برمیدارد و با تیراندازی به آن فرد بیمار و کشتناش، جان “جول” را نجات میدهد. رفتار “جول” بعد از این اتفاق را به یاد دارید؟ او میخواهد از “الی” تشکر کند و برای اسلحه ندادن به او پشیمان است اما غرورش این اجازه را نمیدهد و همهی اینها را از رفتارش و چند نگاه متوجه میشویم. چقدر ظریف وعالی شخصیتها پرداخت شدهاند. اندکی جلوتر “جول” تشکرش را به گونهی دیگری ابراز میکند. بحثمان آن سکانس آموزش دادن چگونه تیراندازی کردن با اسلحهی “رایفل” است که جول به الی یاد میدهد. در پلان کوتاهی دوربین پشت این دو شخصیت میآید و یک لحظه دست چپ جول بر روی شانهی راست الی میرود. دقت کردید که تمرکز این پلان بر روی چه چیزی بود؟ این پلان با ظرافت عجیبی خیلی کوتاه ساعت شکستهی “جول” را نشانمان داد تا ارتباطی ایجاد کند بین احساس شباهت سارا و الی و در همین لحظه موسیقی شروع به نواختن کرد. درواقع آن ساعت شکسته پررنگترین یادآوری “سارا” در بازی است. این قدم جدیتری به سمت و سوی ارتباط دو بازماندهمان بود.
سکانسی که برای اولینبار “هنری” و “سم” را ملاقات کردیم یکی دیگر از ظریفکاریهای ارتباط “جول” با الی” است. همان ابتدا که “الی” و “سم” مشغول خوردن توت هستند برای چند ثانیه “جول” با لبخندی ناخودآگاه محو تماشای “الی” میشود. در همانجا “هنری” دوبار “الی” را دختر “جول” خطاب میکند. سپس “جول” به خواب فرو میرود توسط “الی” بیدار میشود. همهی اینها فوقالعاده ظرافت این رابطه را به تصویر میکشند. سکان ماشین اولین جایی است که “جول” و”الی” به صراحت با هم خوب هستند و به جان هم نمیافتند. اما در همین سکانس دو نکتهی فوقالعاده ریز جای گرفته است. فصل افتتاحیهی بازی را به یاد بیاورید. همان جایی که “جول”، “سارا” و “تامی” سوار ماشین هستند و میخواهند از هرج و مرج فرار کنند. اگر یادتان باشد “جول” به “تامی” میگوید جلوی سارا از این حرفهای خشونتآمیز نزند که متناسب سن دخترش نیست. همچنین کمی جلوتر سارا دلاش میخواهد دو رهگذر کنار خیابان را سوار کند. به تابستان و درون ماشین برمیگردیم. دو اتفاق مشابه داریم. ابتدا مجلهای با عکسهای ناجور است که “الی” دارد تماشایشان میکند! “جول” به دخترک میگوید اینها مناسب سناش نیستند و بیخیالشان شود. دقیقا مثل حرفهای تامی به سارا. همچنین کمی جلوتر یک مرد غریبه و مشکوک وسط خیابان راه میرود که “الی” میگوید سوارش کنیم که باز هم یادآور خاطرهای مشابه از سارا است. سناریوی شاهکار بازی را میبینید؟
منبع: